سفارش تبلیغ
صبا ویژن
<

خییییییلی قشنگه حتما بخونیدش

 روزی روزگاری دخترپادشاه درجنگل گم میشود..خانه ای پیدامیکند و وارد ان میشود...پسرک فقیری دران خانه زندگی میکرد.دخترک تصمیم گرفت شب انجابماند وفرداصبح پسرک اورا ب  شهر ونزد پدر پادشاهش ببرد.دخترپادشاه چهره ای نافذ و زیباداشت.لباس های زیبا واندامی بسیار دلفریب داشت.پسرک هرگاه در وسوسه ی شیطان قرار میگرفت باکبریتی دست خود رامیسوزاند تا کمی عذاب اتش جهنم را بر نفس خود نشان دهد.صبح وقتی دخترک را نزد پادشاه میبرد پادشاه از جوان میپرسد چگونه درمقابل دختر زیبای من دوام اوردی؟پسرک جریان را برای او تعریف میکند.اشک درچشمان پادشاه حلقه میزند و برمعصومیت ان جوان حسرت میخورد و ب او احسنت میگوید.درمقابل او زانو میزند و دست های اورامیگیرد و میگوید اهل کجایی؟؟اهل کجایی ک شیرمادرت حلالت باد جوان.

جوان پاسخ میدهد:کاشووووووووووووووووووووووووووووووو.پادشاه باذوق میگه:والااااااااا؟؟؟؟؟؟؟ننههههههههههه.ایولللللللللللللللللللل.از فی چ خبر؟غلام جوجه...پارک بالا؟؟؟

هیچی دگه خلاصه پادشاه دودستی دخترشو میده ب جوان کاشانیه ما و باهم خوشبخت میشن....پایانپوزخند



[ جمعه 93/8/30 ] [ 6:21 عصر ] [ nastaran ]

کد حرکت متن دنبال موس< e="J

<

قالب وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
<<
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
<